حسرت دیدار

بیزارم از اشک حسرت (رازگل شب بو در ارشیو اذر ماه تقدیم به دخترم فاطمه)

حسرت دیدار

بیزارم از اشک حسرت (رازگل شب بو در ارشیو اذر ماه تقدیم به دخترم فاطمه)

انچه گذشت

 می دونیدبعضی وقتها دل ادم حسابی گرفته تنها کاری که میشه کرد اینه که بیخیال همه چی شد

واز خونه زد بیرون اخه کارهای تکراری ادم و کلافه میکنه دیروز به اتفاق دوستم از خونه زدم بیرون

تصمیم گرفتیم بریم امارات مول بلاخره خودمون و به مترو رسوندیم و رفتم دو تا بلیط گرفتم و بی

خیال همه چی شدم و سوار مترو شدیم  تمام صندلی هاش پر بود  یه جایی خوش کردم و وایسادم

البته بی انصافی نباشه یه اقای محترم هندی جاش و تعارف کرد ولی رد کردم می خواستم خودش
راحت باشه دیگه کم کم داشتم خسته می شدم همین که ایستگاه بعدی ایستاد  چند نفر پیاده

شدند بالاخره یه صندلی نصیبمان شد و راحت شدیم  وبا هم بگو وبخند که اصلا متوجه نشدم که

ایستگاه رو رد کردیم خلاصه خودمونو به محل مورد نظر رسوندیم و یه راس خودم و به پیست

اسکی رسوندم خیلی حال داد دیگه خسته شدیم روی یه صندلی ولو شدیم درست روبرومون یه

کافی شاپ بود تمام درو پیگرش شیشه ای که یه اقای افریقایی دوبرومون بود انگار اومده بود  مردم
رو نگاه کنه چنان نگاهی می کرد که حالم بهم می خورد وای خدای من چرا مردا اینجوری شدن

البته جسارت نباشه ها نه همه مردها بعضیشون  اینم از انچه گذشت دیروز ما


چه سخته بی تو بودن(شعری از داداش مرتضی که مثل داداشم میمونه)

به اسمون نگاه کن برای ما می باره

برای ما که امشب جدا شدیم دوباره

تو خونه ای که نیستی چه سخته بی تو بودن

زمونه ی لعنتی تو را گرفته از من

سفر بخیر عزیزم خداپشت وپناهت

بدون یکی نشسته همیشه چشم براهت

نگو جدایی ما بازی سرنوشته

نگو که قصمونو خود خدا نوشته 


اون همه خاطراتو چطور فراموش کنم

تو رفتی و ندیدی اون که شکسته منم
 

سفر بخیر عزیزم خدا پشت و پناهت

بدون یکی نشسته همیشه چشم به راهت

به من نگو که گریه تلخه شگون نداره

نگو بذار اسمون به جای ما بباره

اون که شکسته منم سرت سلامت عزیز

به یاده عشقمون باش تو فصل زرد پاییز


اینم ادرس وبلاگش dournalar.blogfa.com

وقتی که با اون دیدمت(شعر از ابجیم الهام صداقت )

یه شب خودم با اون چشام به زیر بارون دیدمت

توی خیابون دیدمت دست به دست یه غریبه

باور نکردم تو باشی گفتم یکی شبیه توست

وقتی که نزدیکتر شدی خیس و غزل خون دیدمت 

 

حتی چشای قشنگ تو دیگه چیزی نمی دیدم

داغون شدم وقتی که من با اون غریبه دیدمت

زانو زدم به پای تو زانوم توون نداشت بره
 

وقتی که خندون دیدمت اشک تو چشام جمع شده بود

حالا من گیچ وبی هدف می رفتم تو کوچه ها

گریه می کردم من بلند وقتی که مجنون دیدمت

اون شب گذشت و بعد از اون نرفتم اون ورا

سیاه شدن با اون چشام وقتی که با اون دیدمت




ستاره خاموش

درد تنهایی خود را به که گوییم که در این جامعه خالی از عشق همه در تاب و خروشندهمه چون

سر و به بالا نکنند وبه فغان از غم هستی که تو اندر مرا یاد کند وصدای نفسم را ببرد تا که رسد بر

دل باران من که خواهم ولی افسوس که نتوانم از اینجا بروم چون که بر دست و پاییم بستند گلی

از گل ریحان به من برسان گلی از باغگل یاس برم که ندانم چگونه به شکوفایی خود شاد شوم که

نتواند مرا شاد کند بر سرود غم هستی بر اید اه..........روزی سپری شد به امیدی که شب اید

شب امدو دیدم به دلم تاب و تب امدای دوست دعا کن من بیچاره مبادا در حسرت دیدار جانم به

لب اید وقتی که در عمق نگاهم پرده ای از غم میبینم چه حرفی می توانم برای گفتن داشته باشم

وقتی کشتی عشقم اسیر طوفان بلا شده وقتی در گلویم بغض تنهایی وبی کسی نشسته است

چه بگویم چشمهای خسته ام را باز می کنم تا اینکه به ارزوی دیرینه ام برسم این چشمها در

در حسرتی که تو ارزویش را براورده سازی پس برخیز و بشتاب که رسیدن به این ارزو دشوار است

دل خسته کسی رانجات بده که در انتظار توست در انتظار قدمی بهترین و همتایی نداری........

دیگر قلبم یاری نوشتن نمی کند فقط بگذار چند خطی به یادگار بنویسم برای تویی که خیلی دیر

نگاهت را در بین این همه نگاه های عاشقانه یافتم واحساس را درون چشمهای زیبایت دیده

مهربانم تنها به من بگو ایا ستاره ها خاموش می شوند؟برای زنده ماندن تو دلیل اخرم باش

این مطلب از دوست خوبم  سعیده که مثل یه خواهر همدیگه رو دوست داریم هستش   

  

امیدوارم خوشتون بیاد     

   

    

اشک شوق

صبح با صدای جرینگ جرینگ تلفنم از خواب پا شدم اینقد هوا سرد بود که نگو کی جرات داشت از

لای پتو بیاد بیرون با صد این دست و اون دست کردن خلاصه راضی شدیم خودمونو بگشیم بیرون

بدو بدو به سمت کمد رفتم و مثل سرما ندیده ها جاکت و پوشیدم فکر کنم با این کارام سرما دیگه

جرات نکنه بیاد طرف من ترسوندمش تمام پرده ها رو هم کشیدم فکرشو بکنید به زور خودمو به
حال رسوندم و مث یه جنازه رو مبل ولو شدم اصلن حوصله نداشتم  تو دلم گفتم دخمل بزار بخواب

هر موقع سر حال اومدی پاشو کاراتو بکن  خودمون یه قولهایی به خودمون دادیم در حال چرت زدن

بودم دیدم باز تلفن خونه داره خودشو میکشه از زنگ زدن خاله بود می خواست حالمو بپرسه اخه

هر روز صبح باید از حالم با خبر بشه مث اینکه مامان به اون سپرده در نبود خودش خاله مراقبمون

باشه اینم یه جور دلسوزی مادرونه ست بعد از کلی حرف زدن و حرف بی ربط زدن باخاله رفتم

سراغ یخچال هی در اون بیچاره را باز کرد ن و بستن که یهو چشمم به شکلات افتاد نتونستم از

خیرش بگذرم با کلی چونه زدن با خودم رفتم سراغ اشپزی خلاصه کارامو کردمو منتظر تلفن 

دوستم از تهران بودم به خاطر یه خبر خوب ولی من که هفتیم نتونستم صبر کنم خودم زنگیدم بهش

اخه این خبر برام خیلی اهمیت داشت خوابو از چشمام گرفته بود همش ترس و دلهره ولی به

خیر گذشت دوستم با خبری خوشحال کنده منتظرم بود منم با شنیدن اون از ته دل یه هورا

کشیدم از خوشحالی اشکم در اومد خدا رو شکر انشالله همه چی به خوبی پیش بره اول از خدای

خودم ممنونم بعد از دوست گلم که واقعن برام مث خواهر می مونه خواست خدا بود که چنین

فرشته ای سر راه من قرار بگیره خدایا نوکرتم حالا هر دومون خوشحالیم بازم برامون دعا کنید که

همه چی خوب پیش بره
 

(via lipstickinfamy)