امروز که از خواب پا شدم حالم زیاد خوش نبو د اخه روز جمعه یه جوریه دل ادم میگیره من که
اینجوریم .حوصله هیچ کاری رو نداشتم خیلی کار رو سرم ریخته بود اخه شب اش مهمون داشتم
دوستم با شوهرش خونمون بودن. تا نیمه شب با هم نشستیم و طبق معمول حرفهای تکراری که همش هم بی
فایده بود حرفایی که هیچ نمی ارزه مثل خاک میمونه که با اومدن یه باد کوچولو میره تو هوا ولی
چکار میشه کرد باید یه کاری کنیم که از غم وغصه در اییم خودمون و بزنیم به شاد بودن .دیگه دیدم
حرفامون هم تموم شد رفتیم سراغ موبایل bluetooth بازی دیدیم اونم صدای اقایون در اومد اهنگ
رو کمش کنین نمیدونیم زنان چه مغزی دارن که خسته نمیشن این همه اهنگ گوش میدن ؟کاش
تلفن اختراع نمی شد.اخه خودمونیم اقایون به همه چیز حسادت دارن مگه نه؟ما هم ناراحت
شدیم با حرفاشون هم خندمون گرفت خلاصه خوش گذشت اونا رفتن منم تا صبح بیدار بودم
سروصدای ترقه خواب و از چشام گرفته بود با این عید اتحادشون ما را کشتند همش شلوغی سر
و صدا اسایش از ادم گرفتن بی خیال ولش کن اخرش خسته میشن.الان هم باید برم به کارهای
تکراری خونه که شده مثل نوار ی که از اول میاد برسم تکراری تکراری تکراری
با مشکلات می جنگیم که به اسایش برسیم
وقتی به اسایش رسیدیم اسایش را غیر قابل تحمل می دانیم.
تا که بودیم کسی کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم همه بیدار شدند
تا که مردیم همه یار شدند
قدر ان شیشه بدانید تا هست
نه در ان موقع که افتاد و شکست
امروز عید بود عید اتحاد عید وطنی امارات امروز اینجا حال و هوای دیگری داشت همه غرق در شادی سی هشتمین سالگرد را جشن گرفتندهمه به خیابونها ریخته بودند یه جوری حسشون را نشون میدادنند با در دست داشتن پرچم و صورت های رنگی شده هر کی هر سلیقه ای داشت یه چیزی به رنگ پرچم در اورده بود وبه ان افتخار میکرد از ماشین گرفته تا گل سرشون. ماشینهای تزیین شده جلوه خاصی به خیابون بخشیده بودن که نظر هر عابری را بخودشون جلب کرده بودن ما هم با رفتن خود عضو کوچکی از اونها شدیم با خود گفتم ای خدا چه می شد همیشه اینجوری مردم شاد بودن ای خدا هیچوقت شادی را از مردم نگیر بخصوص ایرانی های خودم .بذار با شادی زندگی کنند این بخش کوچکی بود که تونستم به زبون بیارم
واسه پر کشیدن من خواستی اسمون نباشی
حالا پرپر میزنم تا همیشه اسوده باشی
دیگه نه غروب پاییز رو تن لخت خیابون
نه بیاد تو نشستن زیر قطرهای بارون
واسه من فرقی نداره وقتی اخرش همینه
وقتی دلتنگی این خاک توی لحظه هام می شینه
تو میری شاید که فردا رنگ بهتری بیاره
ابر دلگیر گذشته اخرش یه روز بباره
ولی من میمونم اینجا بادلی که تنگه
میدونم هر جا که باشم اسمون همون یه رنگه
امروز باز هم هفت ساله شدم باز دلم هوای روزهای کودکی کرده بود روزهایی
به دور از غم و غصه روزهایی که شاد و خندان بودم صبح با شوق از خواب پا
می شدم و سر کوچه به بازی مشغول بودم وشب همراه مادر خود به خونه فامیل می رفتیم و خوش بودیم و شب هم خسته ولی با شادی و شیطنت کردن با داداش و خواهر به رختخوابی که مامان از قبل پهن کرده بود میرفتیم
و بدون هیچ دغدغه ای خوابمون می برد اما الان دریغ از اون همه شادی نمیدونم چرا!!اخه الان موقع خوابیدن تازه غم و غصه ات زیادتر میشه همه میان جلو صورتت خواب رو از ادم می گیره مثل اینکه تا دنیا دنیاست باید غم بیشتر از
شادی باشه نمی دانم!!این روزا دیگه از شوق و ذوق بچه ها هم خبری نیست
دیگه دلشون به بازی نمیره همه یه جورایی سرشون تو ی موبایل هستش به
قول خودشون داریم بازی میکنیم.دیگه دل بچه ها هم یه جورایی گرفته !
وقتی به یاد ان روزهایی که قدرشو ندونستم می افتم نا خوداگاه اشک از چشام
جاری میشه میگم خدای من کاش دنیا به عقب بر می گشت ولی الان پیچ و
خم زندگی نمی زاره راحت باشیم زندگی شده :ترس-استرس-دلهره-غم غصه-دروغ و........چی بگم خدا کنه اینجوری نباشیم