صبح با صدای جرینگ جرینگ تلفنم از خواب پا شدم اینقد هوا سرد بود که نگو کی جرات داشت از
لای پتو بیاد بیرون با صد این دست و اون دست کردن خلاصه راضی شدیم خودمونو بگشیم بیرون
بدو بدو به سمت کمد رفتم و مثل سرما ندیده ها جاکت و پوشیدم فکر کنم با این کارام سرما دیگه
جرات نکنه بیاد طرف من ترسوندمش تمام پرده ها رو هم کشیدم فکرشو بکنید به زور خودمو به
حال رسوندم و مث یه جنازه رو مبل ولو شدم اصلن حوصله نداشتم تو دلم گفتم دخمل بزار بخواب
هر موقع سر حال اومدی پاشو کاراتو بکن خودمون یه قولهایی به خودمون دادیم در حال چرت زدن
بودم دیدم باز تلفن خونه داره خودشو میکشه از زنگ زدن خاله بود می خواست حالمو بپرسه اخه
هر روز صبح باید از حالم با خبر بشه مث اینکه مامان به اون سپرده در نبود خودش خاله مراقبمون
باشه اینم یه جور دلسوزی مادرونه ست بعد از کلی حرف زدن و حرف بی ربط زدن باخاله رفتم
سراغ یخچال هی در اون بیچاره را باز کرد ن و بستن که یهو چشمم به شکلات افتاد نتونستم از
خیرش بگذرم با کلی چونه زدن با خودم رفتم سراغ اشپزی خلاصه کارامو کردمو منتظر تلفن
دوستم از تهران بودم به خاطر یه خبر خوب ولی من که هفتیم نتونستم صبر کنم خودم زنگیدم بهش
اخه این خبر برام خیلی اهمیت داشت خوابو از چشمام گرفته بود همش ترس و دلهره ولی به
خیر گذشت دوستم با خبری خوشحال کنده منتظرم بود منم با شنیدن اون از ته دل یه هورا
کشیدم از خوشحالی اشکم در اومد خدا رو شکر انشالله همه چی به خوبی پیش بره اول از خدای
خودم ممنونم بعد از دوست گلم که واقعن برام مث خواهر می مونه خواست خدا بود که چنین
فرشته ای سر راه من قرار بگیره خدایا نوکرتم حالا هر دومون خوشحالیم بازم برامون دعا کنید که
همه چی خوب پیش بره
چه خوب خدا به ما هم بد یه دوست از این خوش خبراش که کسلی و تنبلی رو از تنمون به در ببره... قدرش رو بدانید...
خدا کنه همیشه تو زندگیت اشک چشمات از سر شوق باشه خوشحالی تو خوشحالی منه قدر خالتم بدون هر روز صبح بهت زنگ میزنه من خاله ندارم ولی میگن خاله ها مهربونن.
در مکتب قلبها دوری و فاصله مفهومی نداره گر چه جسمم از تو دوره اما هر لحظه تو را در فلبم احساس می کنم.تقدیم به ناجیه قلبم خواهرم بهنوش.
سلام
نمیدونم کجایید یا چرا نیستید ولی بدونید همیشه منتظرتون هستم !!!
سلام ...
(مشهدی عباد عنوان یکی از برترین رمان های نثر و نظم آذری است که در صد سال اخیر به کتابت درآمده و متن بالا گوشه ای از این رمان زیبا و آموزنده است که برایتان آورده ام ! ماجرا از این قرار است که پیرمرد بقّالی به نام مشهدی عباد از دختر پانزده ساله ی یکی از اعیان شهر باکو که به علّت اعتیاد سرسام آور به قمار و باخت های پی در پی ، ورشکست و بی پول شده است ، خواستگاری می کند و او هم به ناچار و به جهت نیاز شدید به پول و پرداخت بدهی اش به طلبکاران ، با این وصلت موافقت می کند و از این راه به دفعات از مشهدی عباد پول می ستاند ! در نهایت روزی مشهدی عباد عنوان می کند که می خواهد دختر را " گلناز خانوم " از نزدیک ببیند و رستم بیگ هم موافقت می کند و این تصنیف ، روایت خوش و بش اولیّه این دو شخصیّت را شب آنروز در تالار پذیرایی خانه ی بزرگ رستم بیگ بیان می کند ! ادامه ی داستان را شاید زمان دیگری در نقل تصنیف دیگری از این رمان خدمتتان عرض کنم ! فی الحال از این مختصر لذّت ببرید !!! ) ... برای خواندنش بهم سر بزنید ! [گل]
بیا تا برایت بگویم
چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را
پیش بینی نمی کرد
انشالله همیشه اینجوری خوش خبر و خوشحال باشی عزیزم...همیشه برات دعا می کنم دختر خاله گلم.
سلام مهربان :یک بلیط پاره پوره ته جیبم بود ، میدمش بشما که از من صاحب نظرتر اید و تشریف ببرید سینما آزادی!!! اگه حالتون بد نشه ، حالشو ببرین !!شرمنده بردن تنقلات ممنوع است.بعدا برام تعریف کنید.ضمنا زودتر برین که جا گیرتون بیاد و نمایش هم محدود میباشد. خوش باشید. شادیت باعث مسرت ماست.بدرود
salam behnoosh jan,khoobi u?che khabara?eyvaaaal,kheili in uppet bahale,mitooni yekam bishtar tozih bedi?masalan in dastane khodet bood?khabare chi bood?(ho,shenidam too delet gofti in hamede che fozooleha)mowazebe khodet bash.bye
salam.khob khodaro shokr.ishalla hamishe karat khoob pish bere.chon khodet khoobi.vase hamin ham khoda hamishe bahate.happy time.