حسرت دیدار

بیزارم از اشک حسرت (رازگل شب بو در ارشیو اذر ماه تقدیم به دخترم فاطمه)

حسرت دیدار

بیزارم از اشک حسرت (رازگل شب بو در ارشیو اذر ماه تقدیم به دخترم فاطمه)

امان از دست ما ادمها

آنچه بر سرمان می آید و ما به عنوان دردهای زندگی از آن یاد می کنیم شاید هدیه ای باشد از خدا که بعدها هدیه بودنش به اثبات می رسد اما چه می شود کرد که ذاتمان را با نالیدن آغاز کرده ایم از همان هنگام تولد!!!!

خداجون فقط تو را دارم و بس

خدا جون من میدونم منو میخوای
میدونم دوسم داری
خوب میدونم مهرت بایان نداره
میدونی دلم کرفته وبیمار شده؟
میتونم شفا بخوام ؟میتونم دوا بخوام؟
...میتونم مهرت و بیکران بخوام
میخوام بازم زاری کنم
ناله و فریاد بزنم بکم
خداجون دوستت دارم
خداجون به ماه و خورشید وزمین سوکند میخورم
که من تو را دوستت دارم
خدا جون خیلی بدم که نمیخوای نکام کنی؟
میدونی اعتماد دارم من به تو اعتقاد دارم
من فقط تو را دارم
میدونی هیجی ندارم



من فقط تو را دارم خدا جون

سرنوشت


میون یه دشت لخت زیر خورشید کویر
مونده یه مرداب پیر توی دست خاک اسیر
منم اون مرداب پیرازهمه دنیا جدا
داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پاهام
من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم
شب را آتیش بزنم تا به فردا برسم
اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر
اما از بخت سیاه راهم افتاد به کویر
چشم من به اونجا بود پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت سر راهم یه چاله کند
توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد
آسمونم نبارید اونم سر گرونی کرد
حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون
یه طرف می رم تو خاک یه طرف به آسمونها
خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین
هی بخارم می کنن زندگیم شده همین
با چشام مردنم رو دارم اینجا می بینم
سرنوشتم همینه من اسیر زمینم
هیچی باقی نیست ازم قطره های آخره
خاک تشنه همینم داره همراش می بره
خشک می شم تموم می شم فردا که خورشید بیاد



 

 

یه شب خوب

دیشب با ابجی خانوم رفتیم مغامول هوس کردیم با پیاده بریم  گوش شیطون کر نزدیک خونمونه
 

وای خدای من چقدر شلوغ بود مغامارتش که دیگه نگو انگار مواد غذایی را مجانی میدادن ما هم

به بدبختی یه چیزهایی خریدیم و رفتیم طبقه بالا دخملا رو بردیم سوار اسباب بازی کردیم

خودمون هم یه دوری زدیم خولاصه این شکم به غارو غور افتاد وامان نداد ورفتیم ماکدونالدز جاتون

خالی یه شکمی از عذا در اوردیمو موقع اومدن دیگه خسته شدیم  زنگ زدم اقای همسر و گفتم

این دوروبرا اگه هستی بیا دنبالمون خدا روشکر اومد دنبالمون و با هم اومدیم خونه  ولی به نظر 
 

من دنیا یه جوری شده که هر جا بری خوش نمیگذره اون جوری که میخوای مگه نه؟ولی بازم خوب بود

دلتنگی

اینروزا اصلا حوصله اپ کردن ندارم یه خورده دلگیرم .دلگیرم از بعضیها  ولی عیبی نداره میدونم

خودش هم درگیر زندگی و کار هستش  بیخیال همه چی  خودم هم دسه کمی از دوستم ندارم

همش درگیر زندگی و کارهای خونه هی بشور بساب و جمع کن دیگه کلافه شدم  اصلا حوصله

فکر کردن هم ندارم ین روزها نه مجالی برای دلتنگی دارم  و نه حوصله اش را ولی گاه گاهی

دلم هوای این دوست را میکند یه دوست خوب  ولی خدا رو شکر همسرم کنارمه