حسرت دیدار

بیزارم از اشک حسرت (رازگل شب بو در ارشیو اذر ماه تقدیم به دخترم فاطمه)

حسرت دیدار

بیزارم از اشک حسرت (رازگل شب بو در ارشیو اذر ماه تقدیم به دخترم فاطمه)

دلم طاقت درد و نداره

خدا یا دلم گرفته می دونی که چی میگم دلم گرفته از خودم از ادما از اسمون این شهرغریب

نمیدونم چه جوری بگم دلم می خواد فریاد بزنم هی خدامو صدا کنم ولی فکر میکنم هیچ کی

صدامو نمی شنوه مثل تو خواب میمونه که هر چی فریاد بزنی انگار نه انگار خدا یا کمکم کن

مثل اینکه زمان هم خسته شده دیگه نای راه رفتن و نداره کاش می تونستم هولش بدم تا زودتر

راه بیفته ولی حیف که یه رویا بیش نیست چه کنم دیگر اون گریه های پنهانی هم ارامم نمی کنه

دیگه چشمام به اشک گلوم به بغض عادت کرده دیگه طاقت ندارم ولی با این وجود بازم عشق 
 

همسر و فرزند بهم ارامش میده خدا یا نذار دلم بگیره اخه میدونی که دیگه طاقت درد و ندارم

نخور غم گذشته گذشته ها گذشته

می دونید ادم اسه گذشته هاش دلتنگی میکنه یه جورایی دلتنگش میشه نه برای روزی که

هنوز نیومده من دلم برای فردا و فرداهایی که گذشته تنگ میشه روزهای خوش زندگی که پر از

خاطره های شیرین و به یاد ماندنی بود اری دوستان روزهایی که ما بی اعتنا از ان می گذریم

یه خورده پیش خودمان چی؟فکر نمیکنیم که مثل اب رودخانه در حال گذر است بعضی وقتها تو

گذشتمون موندیم و حسرت کارهای که باید می کردیم  (کارهای خوب )ولی با یک اشتباه یا بهتر

بگم بی تفاوت از کنار ان گذشتیم موندیم در صورتی که باید به فکر ایندمون باشیم ولی چکار کنیم

این خصلت ادم ایزاده که همیشه حسرت روزهای از دست رفته رو بخوره ولی باید بفهمیم که شاید

باز هم از این موقعیتهای خوب پیش بیاد واینطور میشه که ادم دلش برای گذشته(فردای تموم  

  

شدش)تنگ میشه و توی دلش میگه ای کاش ان فرداهای رفته را به خوبی پشت سر گذاشته بوذم

و همین طور حسرت پشت حسرت ولی باید بدونیم امروز هم یکی از همین روزهای خوب زندگیه  

  

پس از دستش ندیم که دوباره دلتنگش بشیم  

 

زندگی عزیزتر از ان است که به حسرت بگذرد و قلبها گرامی تر از انند که در حسرت زندگی بشکنند

۱۳ بهمن روزی بودکه.....

۱۳ بهمن روزی بود که مامان و بابا واسه این روزها لحظه شماری میکردن تا اینکه انتظارها به پایان

رسید و اولین فرزند خود به قول مامان که دخملی ناز و مامانی بود پا به عرصه گیتی گذاشت و

تقریبا صبح بود که دخمله با صدای گریه خود نظر همه رو جلب کرد مامان هم خوشحال تر از

همیشه نی نی را در اغوش گرفت و از خدا به خاطر نی نی سالمی که به او داده بود تشکر کرد

بابا هم در پوست خود نمیگنجید اخه فکر کنم حق داشته بجه اولشون بود همه خوشحال بودن

بخصوص خاله جون  اخه اون بیشتر از مامان در انتظار چنین روزی بود اون موقع خاله مجرد بود از

مامان قول گرفته بود که چی..... افرین درست حدس زدین که اسم نی نی رو خودش انتخاب کنه

خلاصه خاله هم به ارزوش رسید می دونین اسم دخمله بلاخره چی شد بهنوش همون اسمی که

خاله دوس داشت همون بهنوش وبلاگ نویس ما خاله از ته دل یه هورا کشید الان از ان زمان

چندین سال میگذره ذیگه بهنوش کوچولوی قصه ی ما شده مامان یه نی نی بنام فاطمه که خیلی

هم خوشحاله خیلی هم دوسش داره اینم از تولد من پس میگم تولدم مبارک

خسته دل

وقتی دلت خسته شد دیگر خنده معنایی ندارد فقط می خندی تا دیگران غم اشیانه کرده در

چشمانت را نبینند وقتی دلت خسته شد دیگر حتی اشکهای شبانه هم ارامت نمی کنند

فقط گریه می کنی چون به گریه کردن عادت کرده ای گریه یه جورایی سهم دله تنگه وقتی دلت

خسته شد دیگر هچ چیز ارامت نمیکند به جز دل بریدن و رفتن