حسرت دیدار

بیزارم از اشک حسرت (رازگل شب بو در ارشیو اذر ماه تقدیم به دخترم فاطمه)

حسرت دیدار

بیزارم از اشک حسرت (رازگل شب بو در ارشیو اذر ماه تقدیم به دخترم فاطمه)

خداوندا اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت باخبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت,از این بودن,از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی می کشد ان کس که انسان است و از احساس سرشار است
خدایا کفر نمی گویم, پریشانم
چه می خواهی تو از جانم ؟؟؟
مرا بی انکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.....

از تو اموخته ام

از تو آموخته ام
از تو ای چشمه ی جوشان امید
از تو ای موج خروشان امید
تو امیدی ، تو امید
...
ازتو آموخته ام
که سحر گاه صدائیست مرا می خواند
زندگی رد شدن از خاطره هاست
خاطراتی که به جا می ماند
...
ازتو آموخته ام
به سحر گاه بیندیشم و باز...
رد شوم از دل این تیره ی شب
با همه راز و نیاز
...
ازتو آموخته ام
حق من نیست شبی سرد و سیاه
حق من نیست شکستن به سکوت
و حصار و قفس و غصه و آه !
...
ازتو آموخته ام
که تماشای سحر مال من است
گر چه تاریکی مطلق اینجاست
نور خورشید سحر مال من است
...
ازتو آموخته ام
که رها باید از این ظلمت شب
بوسه بر یاس و اقاقی بزنم
دست در دست تو و خنده به لب
...
ازتو آموخته ام
به چراغانی فردای تو باید برسم
سر پناه دل من یاد خداست
به گل بوسه ی لب های تو باید برسم
...

ازتو آموخته ام
هر شبانگاه ز تو مست شوم
بشکنم فاصله های همه زشت
راهی ِ راهی که حق است شوم

من و خدا جووونم

گــفتمـ..:خـــدایا از همه دلـــگیرمـ...!




گـفتـ...:حــتی از مـــن؟!!



گــفتمـ...:خـــدایا دلـــمـ را ربودند....!



گـفتـ...:پیــش از مـــن؟!!



گـــفتمـ...:خـــدایا چقدر دوری....!



گـفتـ...:تـــو یا مـــن؟!!



گـــفتمـ...:خـــدایا تــنهاترینمـ..!



گـفتـ...:بیشتــر از مـــن؟!!



گــفتمـ...:خـــدایا کمکـ خواســـتمـ ...!



گـفتـ...:از غــیر از مـــن؟!!



گـــفتمـ...:خـــدایا دوســتتـ دارمـ...!



گـفتـ...:بــیش از مـــن؟!!



گـــفتمـ...:خــدایا اینقــدر نـــگو من!



گـفتـ...:مـــن تو ام..تــو مـــن!

خداوندا بهنوش و تنها نزار

...خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها رامبادا گم کنم اهداف زیبا رامبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت مرا تنها تو نگذاریکه من تنهاترین تنهام؛ انسانم خدا گوید :تو ای زیباتر از خورشید زیبایم تو ای والاترین مهمان دنیایم تو ای انســــان !بدان همواره آغوش من باز است شروع کن ...یک قدم با توتمام گامهای مانده اش با من ...تا اینجاش که خوب هوامو داشتی متشکرم خدا جوووون میدانی که کناهکارم کناهم را ببخش 

طفلی دلم

برای دلم گاهی مادری مهربان میشوم٬ :دست نوازش بر سرش میکشم، میگویم "غصه نخور٬میگذرد...." برای دلم گاهی پدر می شوم٬ :خشمگین می‌گویم ... ... «بس کن دیگر بزرگ شدی....» گاهی هم دوستی می‌شوم مهربان دستش را میگیرم، میبرمش به باغ رویا...... دلم، از دست من خسته است..